داستان‌هایی در فقه نفس (۱) در باب عقل

داستان‌هایی در فقه نفس (۱) در باب عقل

مقدمه

سپاس و ستایش مخصوص خداوند، پروردگار جهانیان است و درود و سلام بر پیامبرمان محمد ﷺ و بر خاندان و یارانش و بر کسانی که آنان را با نیکوکاری تا روز قیامت پیروی می‌کنند، باد.

اما بعد: بی‌گمان در حکایت‌های علما و صالحین عبرتی است برای کسی که در آن‌ها تأمل کند. امام ابوحنیفه (رحمه‌الله) گفته است: «حکایات دربارهٔ علما و مجالست با آنان نزد من محبوب‌تر از فقه است؛ زیرا این حکایات آداب و اخلاق قوم را بازگو می‌کند.» و بسیاری از ابوالقاسم جنید (رحمه‌الله) نقل کرده‌اند که وقتی از او دربارهٔ حکایات صالحین پرسیدند، گفت: «این حکایات لشکری از لشکریان خداوند متعال هستند.»

می‌بینید که اهل علم و حکمت به این حکایات اهمیت می‌دهند و آن‌ها را راهنما و تجربیات حقیقی می‌دانند که همچنان در میان مردم تکرار می‌شود، و به اندازهٔ ارزش هر چیز است که آن‌ها حکایاتِ آن را نقل می‌کنند و به آن گوش می‌دهند؛ چراکه هدف آنان یافتن حکمت و عبرت است. از این‌رو در این باب مجال را باز گذاشته‌اند و شروطی را که در نقل احادیث داشتند، لازم ندانستند.

در این مجموعه، گزیده‌ای از حکایات نقل‌شده از برخی صحابه (رضی‌الله عنهم) و پس از آنان از علما، بزرگان و رهبران آمده است. این حکایات خالی از فایده نیست و خواننده می‌تواند از آن‌ها در تربیت نفس خویش بر حقایق امور و مسائل والای انسانی بهره‌مند شود. بدون شک، کسی که نمونه‌های پیشینیان را بشناسد، از آنچه گروهی به آن گرفتار شدند پرهیز می‌کند و به آنچه دیگران را به سعادت رسانده، تمسک می‌جوید.

این حکایات و داستان‌ها در قالب ابواب مختلفی مرتب شده‌اند که شباهتی به ترتیب کتاب «فقه النفس» دارند. در ترتیب آن‌ها نیز ابتدا حکایات مربوط به صحابه (رضی‌الله عنهم) آورده شده است؛ چراکه آنان بهترین مردم و داناترین افراد پس از پیامبران (صلوات‌الله و سلامه علیهم) هستند. اما پس از آن، ترتیب زمانی رعایت نشده است.

از خداوند متعال خواستاریم که ما را به آنچه می‌خوانیم و می‌نویسیم بهره‌مند سازد و دل‌ها و زبان‌هایمان را از آنچه موجب نارضایتی اوست پاک گرداند. همانا او بهترین توفیق‌دهنده و یاری‌رسان است.

دکتر یحیی بن ابراهیم الیحیی

مدینه منوره

ربیع‌الأول ۱۴۴۱ هجری قمری

عقل

روزی عمر بن خطاب (رضی‌الله عنه) از کنار کودکانی که مشغول بازی بودند گذر کرد. کودکان به دلیل هیبت او پراکنده شدند، اما عبدالله بن زبیر (رضی‌الله عنه) همچنان سر جای خود باقی ماند و از جای خود تکان نخورد. عمر (رضی‌الله عنه) به او گفت: «چرا از جای خود حرکت نکردی؟» عبدالله پاسخ داد: «راه تنگ نبود که آن را برای شما باز کنم و من گناهی ندارم که از شما بترسم.»

[تذکرة الآباء وتسلية الأبناء ص ۱۱]

* * *

هشام بن عقبه، برادر ذی‌الرمه، روایت کرده است: شاهد بودم که احنف بن قیس به نزد گروهی آمد که دربارهٔ خون‌خواهی (قتل) اختلاف داشتند. او سخن گفت و به آن‌ها فرمود: «حکم خود را تعیین کنید.» آن‌ها گفتند: «دو دیه مطالبه می‌کنیم.» احنف گفت: «این حق شماست.» وقتی آنان ساکت شدند، او گفت: «من آنچه خواستید به شما می‌دهم، اما بشنوید: خداوند حکم به یک دیه داده است، پیامبر خدا ﷺ نیز به یک دیه حکم کرده است و عرب‌ها نیز میان خود یک دیه را جاری کرده‌اند. اما شما امروز دو دیه مطالبه می‌کنید و بیم دارم که فردا این حکم علیه شما باشد (از خودتان مطالبه شود) و مردم از شما جز به همان چیزی که امروز بنیان گذاشته‌اید، رضایت ندهند.» آنان گفتند: «همان یک دیه را می‌خواهیم.»

[سیر أعلام النبلاء ج ۱۳، ص ۴]

* * *

عطاء بن مسلم روایت کرده است: زمانی که مهدی به خلافت رسید، سفیان ثوری را احضار کرد. وقتی سفیان وارد شد، مهدی انگشتر خود را درآورد و به سمت او انداخت و گفت: «ای اباعبدالله، این انگشتر من است؛ پس در این امت بر اساس کتاب و سنت عمل کن.» سفیان انگشتر را گرفت و گفت: «آیا اجازه می‌دهید سخن بگویم، ای امیرالمؤمنین؟» عُبید می‌گوید: به عطاء گفتم: «ای ابومخلد، آیا او واقعاً به مهدی گفت: ای امیرالمؤمنین؟» عطاء پاسخ داد: «بله.» سپس سفیان گفت: «آیا می‌توانم صحبت کنم در حالی که از در امان بودن خود اطمینان داشته باشم؟» مهدی پاسخ داد: «بله.» سفیان گفت: «پس مرا احضار نکنید تا خودم نزد شما بیایم و به من چیزی ندهید تا خودم درخواست کنم.» مهدی از این سخن خشمگین شد و قصد داشت با او برخورد کند، اما کاتبش به او گفت: «آیا او را در امان قرار نداده‌اید، ای امیرالمؤمنین؟» مهدی پاسخ داد: «بله.» سفیان از مجلس خارج شد و اطرافیانش گرد او آمدند و گفتند: «ای اباعبدالله، چرا این مسئولیت را نپذیرفتی در حالی که او تو را مأمور کرده بود که بر اساس کتاب و سنت عمل کنی؟» سفیان عقل آنان را کوچک شمرد و سپس به سمت بصره گریخت.

[سیر أع ابوسعید واسطی روایت کرده است: پیش از آنکه احمد بن حنبل (رحمه‌الله) را بزنند، به زندان او رفتم و در میان سخنانم به او گفتم: «ای اباعبدالله، تو خانواده و فرزندانی داری و معذور هستی.» گویی می‌خواستم تسلیم شدن در برابر آن‌ها را برای او آسان کنم. احمد بن حنبل (رحمه‌الله) به من گفت: «ای ابوسعید، اگر این عقل توست، پس آسوده‌ای!»

[طبقات الحنابلة، ج ۱، ص ۴۳]

*  *  *

مناره، وزیر هارون‌الرشید، می‌گوید: به هارون‌الرشید خبر دادند که در دمشق مردی از بازماندگان بنی‌امیه زندگی می‌کند که دارای جاه و مقام بزرگ، ثروت و دارایی فراوان و املاک بسیار است. در شهر از او اطاعت می‌کنند و گروهی از فرزندان، بردگان و وابستگان دارد که اسب‌سواری کرده، سلاح حمل می‌کنند و با رومیان می‌جنگند. همچنین، او فردی بخشنده، سخاوتمند، بسیار مهمان‌نواز و اهل بذل و بخشش است و نمی‌توان از این بابت که مشکلی ریشه‌ای ایجاد کند، ایمن بود. این موضوع بر هارون بسیار گران آمد. مناره گفت: هارون زمانی از این موضوع مطلع شد که در یکی از سفرهایش برای حج، در کوفه بود. او از مراسم حج بازگشته و برای پسرانش بیعت گرفته بود. پس مرا که تنها بودم فراخواند و گفت: «تو را برای کاری مهم فراخوانده‌ام که خواب را از من ربوده است. پس ببین چگونه عمل می‌کنی و چه خواهی کرد.» سپس داستان آن مرد اموی را برایم تعریف کرد و گفت: «همین الان حرکت کن. من برایت شتران تیزرو آماده کرده‌ام و تمام نیازهایت از توشه، هزینه و ابزار را برطرف ساخته‌ام. صد غلام نیز همراه تو خواهند بود. از راه بیابان برو. این نامهٔ من به امیر دمشق است و این هم زنجیرها. وقتی وارد شهر شدی، ابتدا نزد آن مرد برو. اگر شنید و اطاعت کرد، او را با این زنجیرها به بند بکش و نزد من بیاور. در غیر این صورت، خودت و همراهانت مراقبش باشید تا فرار نکند و نامه را به امیر شهر برسان تا با سپاهش بیاید و او را دستگیر کند. من برای رفتنت شش روز، برای بازگشتت شش روز و برای اقامتت یک روز مهلت تعیین کرده‌ام. این هم یک کجاوه که وقتی او را به بند کشیدی، در یک لنگه‌اش می‌نشانی و خودت در لنگهٔ دیگر می‌نشینی. حفاظت از او را به هیچ‌کس جز خودت مسپار تا اینکه در روز سیزدهم پس از خروجت، او را نزد من بیاوری. وقتی وارد خانه‌اش شدی، آنجا و هرچه در آن است، از جمله فرزندان، خانواده، اطرافیان، غلامان و گفته‌هایشان را به‌دقت بررسی کن. میزان نعمت، حال و جایگاه او را بسنج و هرآنچه آن مرد می‌گوید، از لحظه‌ای که چشمت به او می‌افتد تا زمانی که او را نزد من می‌آوری، کلمه به کلمه حفظ کن. مبادا چیزی از کار او از نظرت پنهان بماند.»

مناره می‌گوید: من و آن صد غلام به راه افتادیم، بر شترها سوار شدیم و منزلگاه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم و صبح و عصر بی‌وقفه در حرکت بودیم تا اینکه در ابتدای شب هفتم به دمشق رسیدیم. دروازه‌های شهر بسته بود و من خوش نداشتم که در را بکوبم. پس بیرون شهر خوابیدم تا اینکه دروازه‌ها باز شد. با همان هیبت خود وارد شدم تا به درِ خانهٔ آن مرد رسیدم. بر درِ خانه‌اش صف‌های بزرگ و اطرافیان بسیاری بودند. اجازه نگرفتم و بی‌اعتنا وارد شدم. وقتی آن جماعت این صحنه را دیدند، از یکی از همراهان من درباره‌ام پرسیدند. گفتند: «این مناره، فرستادهٔ امیرالمؤمنین رشید، نزد صاحب شماست.» پس ساکت شدند.

وقتی به حیاط خانه رسیدم، پیاده شدم و وارد مجلسی شدم که گروهی در آن نشسته بودند. گمان کردم آن مرد در میان آنهاست. آنها برخاستند، به من خوشامد گفتند و مرا گرامی داشتند. گفتم: «آیا فلانی در میان شماست؟» گفتند: «نه، ما پسرانش هستیم و او در حمام است.» گفتم: «پس او را زودتر بخواهید.» یکی از آنها رفت تا او را سریع‌تر بیاورد و من در حال بررسی خانه، اوضاع و اطرافیان بودم و دیدم که خانه از کثرت ساکنانش به‌شدت در جوش و خروش است. همچنان منتظر بودم تا اینکه آن مرد پس از تأخیری طولانی بیرون آمد. نگرانی و ترسم از اینکه مبادا پنهان شود، شدت گرفت. تا اینکه دیدم پیری از حمام بیرون آمد و در حیاط قدم می‌زد و پیرامونش گروهی از مردان میانسال و جوانان زیباروی که فرزندانش بودند و غلامان بسیاری حضور داشتند. پس فهمیدم که او همان مرد است.

پس [آن مرد] آمد تا نشست و به‌آرامی بر من سلام کرد و از امیرالمؤمنین و استواری امور درگاهش پرسید. من نیز پاسخ‌های لازم را به او دادم. هنوز سخنش تمام نشده بود که سینی‌های میوه برایش آوردند. به من گفت: «بفرما، ای مناره.» گفتم: «میلی به آن ندارم.» دیگر تعارف نکرد و خودش و حاضران در مجلس مشغول خوردن شدند. سپس دستش را شست و دستور داد غذا بیاورند. سفره‌ای نیکو و بزرگ برایش آوردند که مانند آن را جز در خانهٔ خلیفه ندیده بودم. گفت: «بفرما ای مناره، ما را در خوردن یاری کن.» - و مرا فقط با نامم صدا می‌زد، همان‌طور که خلیفه صدایم می‌کرد - من باز هم امتناع کردم و او دیگر اصراری نکرد. او و پسرانش - که من آنها را شمردم و نُه نفر بودند - و گروه بسیاری از یاران و اطرافیانش و جمعی از نوه‌هایش شروع به خوردن کردند. به نحوهٔ غذا خوردنش دقت کردم و دیدم که مانند پادشاهان غذا می‌خورد. متوجه شدم که دلش قرص و محکم است و آن آشفتگی که در خانه‌اش بود، آرام گرفته است. دیدم هر چیزی که از روی سفره در مقابلش برداشته می‌شد، آن را می‌بخشید.

وقتی من وارد خانه شدم، غلامانش شتران و غلامان مرا گرفته و به خانه‌ای دیگر که متعلق به او بود، برده بودند و همراهانم نتوانسته بودند در برابرشان مقاومت کنند. من تنها مانده بودم و فقط پنج یا شش نفر از غلامان او بالای سرم ایستاده بودند. با خود گفتم: «این مردی سرکش و لجوج است. اگر از آمدن با من خودداری کند، من و همراهانم هلاک خواهیم شد.» بسیار ترسیدم، در حالی که راهی برای خبر دادن به امیر شهر نبود و تا امیر شهر به من برسد، نمی‌توانستم هیچ آسیبی را که او بخواهد به من برساند، از خود دفع کنم. علت این بود که از بی‌اعتنایی و سبک شمردن او و اینکه مرا با نامم صدا می‌زد، به شک افتاده بودم. او به امتناع من از غذا خوردن اهمیتی نمی‌داد و نمی‌پرسید برای چه کاری آمده‌ام، بلکه با آرامش کامل غذا می‌خورد.

من در این فکر بودم که او از غذا خوردن فارغ شد و دستش را شست. دستور داد عود بیاورند و خود را خوشبو کرد. سپس به نماز ایستاد و نمازی طولانی خواند و بسیار دعا و نیایش کرد و دیدم که نمازش نیکو بود. وقتی از محراب برگشت، رو به من کرد و گفت: «برای چه آمده‌ای، ای مناره؟» گفتم: «امری از سوی امیرالمؤمنین برای شما دارم.» پس نامه را بیرون آوردم و به او دادم. او مهر نامه را گشود و آن را خواند. وقتی خواندنش تمام شد، پسران و اطرافیانش را فراخواند. جمعیت زیادی گرد آمدند و من شک نداشتم که قصد جان مرا کرده است. وقتی همه جمع شدند، به آنها گفت: «این نامهٔ امیرالمؤمنین است که به من دستور می‌دهد به درگاه او بروم. پس از دیدن این نامه، لحظه‌ای درنگ نمی‌کنم تا در کار خود تأمل کنم و به‌سرعت امر او را اطاعت می‌کنم. پس مراقب زنانی باشید که از خود به جا می‌گذارم.» سپس سوگندهای سنگینی یاد کرد که شامل طلاق، آزاد کردن بردگان، حج، صدقه و وقف بود، مبنی بر اینکه هیچ دو نفری از آنها در یک جا جمع نشوند و همگی پراکنده شده و به خانه‌های خود بروند و هیچ‌کدامشان او را همراهی نکنند.

سپس رو به من کرد و گفت: «ای مناره، زنجیرهایت را بیاور.» من آنها را خواستم و آهنگری حاضر شد. او پاهایش را دراز کرد و من او را به بند کشیدم. به غلامانم دستور دادم تا او را در کجاوه بنشانند و خودم در لنگهٔ دیگر سوار شدم. همان لحظه حرکت کردم و نه امیر شهر را دیدم و نه هیچ‌کس دیگر را. با آن مرد که هیچ‌کس همراهش نبود، به راه افتادم. وقتی به بیرون دمشق رسیدیم، او با گشاده‌رویی شروع به صحبت با من کرد تا اینکه به باغی زیبا در منطقهٔ غوطه رسیدیم. به من گفت: «این را می‌بینی؟» گفتم: «بله.» گفت: «این باغ من است و در آن از درختان شگفت‌انگیز چنین و چنان وجود دارد.» سپس به باغ دیگری رسید که مانند همان بود. پس از آن به روستاهایی آباد و زیبا رسیدیم. او شروع کرد به گفتن: «این مال من است» و هر یک از آنها را توصیف می‌کرد.

خشم من از او شدت گرفت و به او گفتم: «می‌دانستی که من بسیار در شگفتم؟» گفت: «چرا تعجب می‌کنی؟» گفتم: «آیا نمی‌دانی که کار تو آن‌قدر برای امیرالمؤمنین مهم بوده که کسی را فرستاده تا تو را از میان خانواده، فرزندان و دارایی‌ات بیرون بکشد و تو را تنها و در بند، از تمام اموالت جدا کند، در حالی که نمی‌دانی به کجا می‌روی و سرنوشتت چه خواهد بود، و تو این‌چنین آسوده‌خاطر باغ‌ها، روستاها و املاکت را توصیف می‌کنی؟! آن هم بعد از اینکه دیدی من آمده‌ام و می‌دانستی برای چه کاری آمده‌ام! بلکه تو آرام و دلت قرص است، در حالی که من تو را شیخی فاضل می‌پنداشتم!» او در پاسخم گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ! فراست من دربارهٔ تو به خطا رفت. تو را مردی با عقل کامل می‌پنداشتم و گمان می‌کردم که تو به این جایگاه نزد خلفا نرسیده‌ای مگر پس از آنکه تو را به این صفت شناخته‌اند، اما اکنون می‌بینم که عقل و کلامت به عقل و کلام عوام‌الناس شباهت دارد. و خداوند یاری‌دهنده است. اما اینکه دربارهٔ امیرالمؤمنین و به زحمت انداختن من و آوردنم به درگاهش با این هیبت گفتی، من به خداوند عزوجل که اختیار امیرالمؤمنین در دست اوست، اطمینان کامل دارم. امیرالمؤمنین برای خود و دیگران، مالک هیچ سود و زیانی نیست مگر به اذن و خواست خداوند. علاوه بر این، من نزد امیرالمؤمنین گناهی ندارم که از آن بترسم. معتقدم که وقتی حقیقت امر من برایش آشکار شود و از صلاح و پاکی من آگاه گردد و بداند که حسودان و دشمنان، نزد او به من تهمتی زده‌اند که در مرام من نیست و دروغ‌های باطلی به من بسته‌اند، ریختن خونم را حلال نخواهد شمرد و از آزار و اذیت من دست برداشته، مرا با احترام بازمی‌گرداند یا با عزت در درگاهش نگاه می‌دارد. و اگر در علم خداوند گذشته باشد که از جانب او گزندی به من برسد و اجلم فرا رسیده و زمان ریخته شدن خونم به دست او باشد، اگر جن و انس و اهل آسمان و زمین همگی بکوشند تا آن را از من دور و منحرف سازند، هرگز نخواهند توانست. پس چرا باید ناخوشایندی را پیش از موعد به جان بخرم و برای چیزی که مقدر شده است، غصه بخورم؟ من به خداوندی که آفرید و روزی داد و می‌میراند و سرشت و طینت بخشید و نیکی کرد و زیبا آفرید، گمان نیک دارم. گمان می‌کردم کسی مثل تو این را به‌خوبی می‌داند و می‌شناسد، اما اکنون تو را آن‌گونه که هستی شناختم و حد فهمت را دانستم. پس سوگند یاد می‌کنم که پس از این، کلمه‌ای با تو سخن نگویم تا آنکه درگاه امیرالمؤمنین، ان‌شاءالله، میان من و تو جدایی اندازد.»

سپس از من روی برگرداند و دیگر کلمه‌ای از او نشنیدم جز ذکر و قرآن، مگر برای طلب آب برای وضو یا نوشیدن یا نیازی از این قبیل. تا اینکه در روز سیزدهم، بعد از ظهر، به نزدیکی کوفه رسیدیم. دیدم که سواران تیزرو از چند فرسخی کوفه به استقبالم آمده‌اند تا از من خبر بگیرند. وقتی مرا دیدند، بازگشتند تا خبر را زودتر به امیرالمؤمنین برسانند.

بر رشید وارد شدم. گفت: «هرچه داری بگو و مبادا حتی یک کلمه از سخنان او را از قلم بیندازی.» من داستان را از اول تا آخر برایش تعریف کردم. تا به ذکر میوه و غذا و شستشو و طهارت و عود و نماز و آنچه در دلم دربارهٔ امتناع او گذشته بود رسیدم، خشم در چهرهٔ رشید آشکار می‌شد و افزایش می‌یافت. تا اینکه به پایان نماز مرد اموی و رو کردنش به من و پرسش او دربارهٔ علت آمدنم و دادن نامه به او و اقدام فوری‌اش در مورد پسران، دارایی، خانواده، یاران و خدمتکارانش که هیچ‌یک او را دنبال نکنند و پراکنده کردنشان و دراز کردن پاهایش تا او را به بند کشیدم، رسیدم. در این هنگام چهرهٔ رشید آرام‌آرام باز شد. وقتی به سخنانی رسیدم که هنگام سرزنش کردنم در کجاوه به من گفته بود، رشید گفت: «به خدا قسم راست گفته است! این مرد کسی نیست جز فردی که بر نعمت‌هایش حسادت شده و بر او دروغ بسته‌اند. به جان خودم سوگند که ما در آزار او و ترساندن خانواده و قبیله‌اش زیاده‌روی کردیم. سریع برو و زنجیرهایش را باز کن و او را نزد من بیاور.»

من بیرون رفتم، زنجیرهایش را باز کردم و او را نزد رشید بردم. وقتی چشم رشید به او افتاد، دیدم که شرم و حیا در چهره‌اش موج می‌زند. مرد اموی نزدیک شد و با عنوان خلافت سلام کرد و ایستاد. رشید به ‌زیبایی جواب سلامش را داد و به او دستور داد بنشیند. او نیز نشست. رشید با مهربانی با او به گفتگو پرداخت و از حالش پرسید. سپس به او گفت: «از تو هیبتی زیبا و آثاری گرانقدر به ما رسیده بود. دوست داشتیم تو را با صفات زیبایت ببینیم و سخنان نیکویت را بشنویم تا به سبب آن به تو مهربانی کنیم و شکر نعمت خداوند بر خود را با نیکی کردن به تو به جا آوریم. پس حاجتت را بگو.»

مرد اموی پاسخی شیوا داد و تشکر و دعا کرد و گفت: «اما حاجت من، من جز یک حاجت ندارم.» رشید گفت: «برآورده است، آن چیست؟» گفت: «ای امیرالمؤمنین، مرا به شهر و دیار و نزد خانواده و فرزندانم بازگردان.» رشید گفت: «ما چنین خواهیم کرد، اما هرچه برای صلاح جاه و مقام و معاش خود نیاز داری بخواه؛ زیرا کسی چون تو خالی از نیاز به چنین چیزهایی نیست.» مرد اموی پاسخ داد: «کارگزاران امیرالمؤمنین منصف هستند و من به برکت عدالت شما از خواستن چیزی از اموالتان بی‌نیاز شده‌ام. امور من منظم و احوالم نیکوست. همچنین امور مردم شهرم نیز به واسطهٔ عدالت فراگیر در سایهٔ دولت امیرالمؤمنین، سامان یافته است. پس غنیمتی از مال او نمی‌خواهم.» رشید به او گفت: «ای مناره، همین لحظه او را بردار و همان‌گونه که او را نزد ما آوردی، بازگردان. وقتی او را به همان مجلسی رساندی که از آنجا او را گرفته بودی، با احترام رهایش کن و بازگرد.»

[التذكرة الحمدونية، ج ۸، ص ۵۵، حل العقال، ص ۷۵-۷۷]

*  *  *

عضدالدوله، قاضی ابوبکر باقلانی را با پیامی نزد پادشاه روم فرستاد. هنگامی که قاضی به شهر او رسید، پادشاه از آمدنش و جایگاه علمی او آگاه شد. پادشاه در کار او اندیشید و دانست که قاضی هنگام ورود، آن‌گونه که رسم رعیت در بوسیدن زمین در برابر پادشاهان است، برای او سجده نخواهد کرد. سپس فکری به ذهنش رسید که تخت خود را پشت درِ کوتاهی قرار دهد که هیچ‌کس نتواند جز با حالت رکوع از آن وارد شود تا قاضی به این شکل به جای سجده، با حالت رکوع در برابرش وارد شود.

هنگامی که تخت خود را در آنجا قرار داد، دستور داد قاضی را از آن در وارد کنند. قاضی به راه افتاد تا به آن مکان رسید. وقتی در را دید، در آن اندیشید و به قصد پادشاه پی برد. پس پشت خود را برگرداند و سرش را خم کرد و در حالی که به عقب راه می‌رفت از در وارد شد و با پشت خود به سمت پادشاه قرار گرفت تا اینکه در مقابل او ایستاد. سپس سر خود را بلند کرد، کمرش را صاف نمود و آنگاه چهره‌اش را به سوی پادشاه برگرداند. پادشاه از هوش و ذکاوت او در شگفت ماند و هیبت قاضی در دلش نشست.

[المنتظم ج ۱۵، ص۹۶]

*  *  *

ابوبکر محمد بن عبدالله اسدی می‌گوید: در یکی از سال‌ها به حج رفتم و در همان سال، ابوالقاسم عبدالله بن محمد بغوی و ابوبکر ادیمی قاری نیز حج به جا آوردند. هنگامی که به مدینهٔ منوره رسیدیم، ابوالقاسم بغوی نزد من آمد و گفت: «ای ابوبکر، در اینجا مردی نابینا حلقه‌ای در مسجد پیامبر ﷺ تشکیل داده و مشغول قصه‌گویی و روایت احادیث دروغ و اخبار ساختگی است. اگر مایل باشی، با هم به سراغ او برویم و او را از این کار باز داریم؟» من گفتم: «ای ابوالقاسم، حرف‌های ما در این جمع بزرگ و مردم زیاد اثر نمی‌کند و ما در بغداد نیستیم که شناخته‌شده باشیم. اینجا قضیه متفاوت است و کاری که باید انجام دهیم این است که به شیوهٔ دیگری عمل کنیم.» سپس به ابوبکر ادیمی نگاه کردم و گفتم: «به خدا پناه ببر و شروع به خواندن کن.» هنگامی که ابوبکر شروع به خواندن کرد، حلقه از هم پاشید و مردم یکی‌یکی پراکنده شدند و به دور ما جمع شدند تا به خواندن ابوبکر گوش دهند، در حالی که نابینا تنها ماند. من صدایش را شنیدم که به کسی که همراهش بود می‌گفت: «دست مرا بگیر، این‌گونه نعمت‌ها از بین می‌روند.»

[تاریخ بغداد ج ۲، ص۵۲۶]

0 نظرات
افزودن دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.